زمانی را که به دستانم بسته ام می شمارم
و این شمارش بی خبرانه ادامه دارد تا به هیچ جایی برسد
زمانی که همه اش خاطره است
زمانی که دوست دارم دوست داشتن را
و عقربه هایی که بی تفاوت از کنار هم رد می شوند
نوشته بودم که
"از هم بگذریم در این زمانی که می گذرد؟"
پاسخی نیافتم
جرقه ای رسید؟
بارقه ی امیدی از فراسوی تاریکخانه ی ذهنمان؟
ندایی الوهی از قهقرای هستی و نیستی؟
هنوز روشن است و صدایش می آید:
روزی تو خواهی آمد...
از کوچه های باران
تا از دلم بشویی
غمهای روزگاران
لحظات خوش با هم بودن؛ صدای خوش خنده ها و تمام آن دقایق دوست داشتنی در یک لحظه به انتها رسیدند. چشم هایم را که باز کردم نه خبری از تو بود و نه صدای خنده ای قابل شنیدن. سکوت سنگینی حکمفرما بود و بس. تنها؛ صدای قلبم بود که مرا به سوی تو می کشید و وقتی که ضربانش بالا می رفت می فهمیدم که به تو خیلی نزدیک شده ام. و زمانی که صدای خنده ها دوباره شنیده می شد و دوباره با هم بودیم.......